طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

طنین بلا

به خیر گذشت...

 عمه نعیمه اینا رفته بودن مشهد ( قبل از اینکه هستی به دنیا بیاد) و قرار بود یک هفته ای برگردن که خبری از اومدنشون نشد و وقتی که از بابایی اینا جویای حال شدیم فهمیدیم که تو مشهد تصادف کردن و ماشین خراب شده و تعمیرگاه هست و البته خدا و امام رضا نگهدارشون بودن که هیچکس طوریش نشده . چون با یکی از دوستان رفته بودن و فقط خانم دوستشون یکم کمر درد گرفته و به گفته عمع نعیمه مثل فیلمهای کبری 11 شده بودن  که خدا خیلی رحم کرده. ...
14 دی 1391

طنین نازم... بوس بوس

      این باکس توی اتاق خودت هست و من عروسکهای دم دستی رو روش گذاشتم که هر وقت خواستی باهاشون بازی کنی ، اما بلاچه امروز تا اومدی تو اتاق همه رو ریختی زمین و خودت رفتی روی اون باکس نشستی!!!    ...
8 دی 1391

اب بازی طنین

قبل از اینکه بریم خونه مامانی اینا شما رفتی حموم و کلی اب بازی کردی چند تا عکس ازت انداختم اما به علت بخار زیاد حمام و کیفیت پایین دوربین ما عکس ها خیلی خوب نیست اما چند تاش رو میزارم به عنوان یادگاری.             ...
8 دی 1391

بابایی اوف شده:(((

سلام به همه من چند روزی حسابی در گیر بودم اول اینکه طنین کمی سرما خورده بود و بعد هم پدر گرامیشون خیلی بدتر از طنین سرما خورد به طوری که 3 روز خوابیده بود البته هنوز هم از خونه بیرون نرفته !!! خدا کنه زودتر خوب بشه .....امین و در این بین طنین بلاچه کاری نبود که نکرده باشه از اینکه یادگرفت که بره روی میز وسط و اینکه یکهو بدون اینکه از پیش زیمنه ای داشته باشه شروع کرد به ( ااااادا  بر وزن و معنی ندا  ) که خیلی هم بامزه میگه و از صبح که چشم باز میکنه مدام عین نواری که گیر کرده باشه میگه ااااادا ... اااادا و بنده هم مدام جواب میدم جانننننننم... بعللللله... بفرررما...و با یه خنده شیرین دوباره صدام میکنه و منتظر میشه تا جواب بدم...
8 دی 1391

دایی و لباس سربازی

عکس زیاد گرفتیم از دایی شهروز ولی نمیشه نمایان کنم برای همه اما دوتا عکس رو میزارم تا یادمون نره این دوران رو. عسلک وقتی بعد 10 روز دایی رو دیدی اول با تعجب به موهاش نگاه کردی و هیچ عکس العملی نداشتی و بعد یهو رفتی جلو و لپ دایی رو بوس کردی که نمیدونی دایی شهروز چقدر خوشحال شد و میگفت تو این مدت دلش بیشتر از همه برای شما تنگ شده عسلکم.   اینجا هم همونطور که ساعت نشون میده جمعه شب هست و ما داریم بر میگردیم خونه و فردا شهروز میره بابل ... خدا به همراه داداشی من         ...
3 دی 1391

سوپرایز شب یلدا....

ما قرار بود که 5شنبه بریم خونه مامانی اینا و من داشتم وسایل های لازم رو جمع میکردم که تلفن خونه زنگ زد.............. کی بود؟؟؟ دایی شهروز ؟!!! چنان جیغی کشیدم که بیچاره بابا نوید از اتاق پرید بیرون تا ببینه چی شده ( اخه من از صبح همش به فکر دایی بودم و کلی هم گریه کردم که امسال اولین سالی هست که شهروز پیشمون نیست و البته باید بگم که چون هر سال میلاد عزیز هم میامد پیشمون امسال جاش خیلی خیلی خالی بود. ... روحش شاد) خلاصه همون شبونه جمع کردیم و رفتیم خونه مامانی اینا و تا 4 .5 صبح داشتیم با هم حرف میزدیم. و جاتون خالی برای شب یلدا همیشه رسم ما این بوده که بعد از شام که معمولا یه شام سبک هست یه سفره پهن میکنیم و هر چیزی که م...
3 دی 1391

هشتمین مروارید نمایان شد.

  عزیزترینم، نازنینم، شیرینترینم و .... امروز صبح که با لبخند زیبات از خواب بیدارم کردی دیدم یه دندون خیلی کوچولو در کنار دندونهای دیگت نمایان شد  این دندون هشتمین دندون کوچولوی شماس تا راحتر غذا بخوری ، دندون جدید پایین سمتراست بیرون اومده . عزیزم خیلی نازتر میشی وقتی که میخندی و هشتا دندون خوشگل نمایان میشه   دوست دارم یه عالمه                                                  هرچی بگم بازم کمه :)))  ...
3 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد